من زندانی تو هستم هر آنگاه که شب از راه می رسد چلچراغ قشنگ یاد تو را در ایوان چشمانم
آویزم و بدنبال یک لاله عباسی در آیینه خیال خودم می گردم
امشب زندان چه سکوت است دیگر صدای نفس های سرخ شقایق نمی آید شب انگار مثل یک
جامه دان خالی در دستم مانده است
امشب عجب بارشی است در چشمان من وقتی یاد لحظه رفتن تو میافتم بغض من در این گوشه
زندان می ترکد
اینجا همه آدمک ها چوبی اند اینجا گیاهان عاشق نفس نمی کشند
اینجا موج رویای سرسبز رسیدن به تو جزآرزوهای من شده است
امشب از چشمان من یادگار نگاه تو بین بودن و نبودن می جوشد ومن ذره ذره گم میشوم در غبار
چشمان تو
در گیرودار طوفان دریاها چشمان تو مرا اسیر کرده است آیینه وجود تو اقیانوس زندگی من است
که با یک کلام تو دگرگون می شود
یادت باشد که هیچوقت به ملاقات زندانی خود نیامدی