کودکی بیش نبودم همیشه آرزو داشتم وقتی که سوسوی چراغ به پایان نرسیده صدای ضجه در خانه
را بشنوم ونقش سایه پدر سکوت مبهم خانه مان را در هم بشکند
در خانه قدیمی در یک شهر ستان کوچک زندگی می کردم شاید شما در اسطوره های زمان
هرگز احساس یک کودک را که نمی داند لذتبخش باشد درک کنید
چشمان اشک آلود مادرم هیچوقت برای من مفهوم نداشت و اکنون که سالهاست هردو مردند
تاره میفهمم درد زمدگی در کجا بوده است چقدر سخت است که در لحظه های سیاه صدای
نفس های نومید باران را بیابید
وقتی در خانه را می گشودم فقط روح های مجرد را میدیدم وآنگاه بود که در هرم شبهای غربت
فرو می ریختم
شما نمی دانید چشمان منتظر چه رنگی دارد وقتی به آسمان چشم می دوختم طنین حقیقت
زندگی من اینکه یک انسان تنها در میان همه انسانها هستم مرا سوی مهتاب خدایی میکشاند
خیلی دلم میخواست خدا را نقاشی کنم دلم میخواست زیر احساس لرزان یک شمع تحریر کنم
ایکاش در کوچه های غربت زیر آوار تصویر مرده ها اینهمه زجر نمی کشیدم میدانم میزان غمهای
ما روی پیشانی مان ضرب شده است
کسی هرگز درد مرا نفهمید کسی گره دل مرا باز نکرد ومن هنوز هم به دنبال خانه گمشده پدری ام
می گردم راستی میدانی پلاک خانه ما ۵۰ بود من در زیر بارش بیکسی آن پلاک را با خودم آوردم
شاید زمانی کسی دست های مرا با رنگ محبت آمیخته سازد
هرگز نفهمیدم چرا خانه ما در کنار رودخانه بود ولی ماهی قرمز در آن رودخانه نبود
چرا برروی درختان ما جغد می نشست جغد شوم است باید کشت؟؟