-آی.......پسرم کجایی....؟؟؟؟؟؟
-خانم مهدوی گریه نکن...
-خانم رزاقی چه جوری گریه نکنم .....تک پسرم نور چشمام رفته رفته پیش باباش....
حالا بدون اون دوتا منو ترلان چی کار کنیم....
-مامان؟؟؟مامان؟؟؟داداش علی کجا رفته؟؟؟باباهم که نیست؟؟؟مگه اینا نمیدونستن...مگه داداش علی نمیدونست من 2ماه دیگه
می خواهم برم کلاس اول؟؟؟
-ترلان جون داداش علیتم رفته پیش بابات تا باهم برن پیش خدا حالا من موندمو تو....
-خانم مهدوی میشه برام به صورت کامل بگید چی شده؟؟؟
-چی بگم خانم رزاقی...بازم این فوتبال کثافت که ازش بدم میاد بازم کار دسته ما داد....اون از باباش که تو باخت چه میدونم کدوم گهی شون بود
اتوبوسشو آتیش زدن اینم از این پسرم....تو برگشت از ورزشگاه افتاده دست تماشاگرای نامرد حریف که تیمشون به تیم علینا باخته بود با چاقو
زدنشو تا برسوننش به بیمارستان مرده وووووووواااااااای ی ی ی......خدااااااا....
-خانم مهدوی آروم باش حتما خواست خدا بوده..
-چه خواستی؟اینکه چند تا خونواده ناراحت بشن؟آخه مرگ بر اینا بیاد که همه شادی ها و سرگرمی های بچه های مارو گرفتن تا تنها شادی شون
دیدن فوتبال باشه؟آخه مرگ بر اینایی که لاتن و فقط برا فش دادن و دعوا کردن میرن ورزشگاه.....آی..آی...قلبم... خانم رزاقی قلبم خدا ومواظب
ترلان باشین...
-خانم مهدوی؟خانم مهدوی؟نه...نه...نه...
-خانم رزاقی چی شده؟مامان...مامان...ماماماماماما مامامامامامان.......
آره این بود زندگی من ترلان که الان 21 سالمه حمید تو و خونواده منو(زنتو) ندیدی....
-ترلان گریه نکن...
-حالا می فهمی چرا از فوتبال بدم میاد...
-آره....آره می فهمم....
..............................................................................................................
این داستان خیالی بود اما حرفای تمام کسانی بود که تو فوتبال خونوادشونو از دست دادنو هیچکی نفهمیده........